بیوگرافی

بیوگرافی بازیگران خوانندگان و سرشناسان ایران و جهان

بیوگرافی

بیوگرافی بازیگران خوانندگان و سرشناسان ایران و جهان

مسعود کیمیایی


بیوگرافی مسعود کیمیایی



نام: مسعود کیمیایی


تاریخ تولد: 1322


همسر سابق مرحوم گیتی پاشایی (آهنگساز و خواننده)


همسر فائقه آتشین ( گوگوش )


متولد 1322در تهران. دیپلم.

با دستیاری ساموئل خاچیکیان در فیلم خداحافظ رفیق به سینما آمد. و با ساخت دومین فیلم بلندش (قیصر) موج جدیدی را در سینمای ایران پایه گذاری کرد که این نوع سینما تا سال 1357 ادامه پیدا کرد. فیلمهای زیادی از روی قیصر ساخته شد و بازیگران بسیاری با فیلمهای کیمیایی مطرح شدند



--------------------------------------------------------------------------------


بیوگرافی فیلمها :


با دستیاری ساموئل خاچیکیان در فیلم خداحافظ رفیق به سینما آمد. و با ساخت دومین فیلم بلندش (قیصر) موج جدیدی را در سینمای ایران پایه گذاری کرد که این نوع سینما تا سال 1357 ادامه پیدا کرد. فیلمهای زیادی از روی قیصر ساخته شد و بازیگران بسیاری با فیلمهای کیمیایی مطرح شدند: بهروز وثوقی، بهمن مفید، جمشید هاشم پور، گلچهره سجادیه، فریماه فرجامی، فرامرز صدیقی، احمد نجفی، شاهد احمدلو، فریبرز عرب نیا، هدیه تهرانی، محمدرضا فروتن، میترا حجار و ...


بیگانه بیا (1347)


قیصر (1348)


رضا موتوری (1349)


داش آکل (1350)


بلوچ (1351)


خاک (1352)


گوزن ها (1354)


پسر شرقی (کوتاه، 1354)


غزل (1355)


اسب (کوتاه، 1355)


سفر سنگ (1356)


خط قرمز (1361)


تیغ و ابریشم (1364)


سرب (1367)


دندان مار (1368)


گروهبان(1369)


ردپای گرگ (71-1370)


تجارت (1373)


ضیافت (1374)


سلطان (1375)


مرسدس (1376)


فریاد ( 1377 )


اعتراض (1378)


حکم


رئیس




مسعود کیمایی و حکم‌اش


حامد صفایی، سهیلا مهدوی، ژینوس تقی‌زاده




دی‌ماه ۱۳۸۴


«چه خوبه آدم یه سینما تو خونش داشته باشه»


چه خوبه که هر بار که فیلمی از {کیمیایی} میبینی یه عالمه جمله و دیالوگ توذهنت میمونه که باهاشون حال میکنی، زیر لب تکرار میکنی و ازشون چیز یاد میگیری، و یه چیزایی رو بهتر میفهمی و دوسشون داری. ایندفعه ولی یکبار برای همیشه شاید تو کلّت فرو کنه که اینی که هی میگی شعار میده کیمیایی و حرف تکراری میزنه «اسمش این نیست» و تو خرفهم میشی و خلاص. که اگه شعار میده و حرفای تکراری میزنه چرا بغض میکنی و شب از سینما تا خونه پیاده میری و سیگار می کشی؟ چرا به روی خودت نمیاری که این همه لحظه‌های سینمایی که هی تو همه فیلماش هست و هردفعه یه جورایی یه حرفای دیگه‌ای هی از پَسشون بیرون میزنه رو دوست داری، این جوری مُردنا و عشقا و زخماشو، آهنگاشو آوازاشو. جمعیت پابه سن گذاشته منتقد ِ ساکن *کوچه سام* (محل دفتر مجله فیلم)، جوونهای دوره دندانِ مار و قیصر و داش آکل، که حالا حکم رو دوست ندارن، حق دارن. اوونایی که دیگه منتظر نیستن تا کیمیایی یه روز شاهکار ِ دیگه‌ای بعد از قیصر بسازه و دیگه قیدش رو زدند، چه بهتر که دست از سر سینماش برداشتند. اوونهایی که شخصیتهای قصه‌هاشون رو از رو شمایل تمام ِ مردای ِ کیمیایی سرهم کردند بازهم از این فیلمش یه چیزایی به دندونشون میاد، مگه بده. حکم نه جایزه میگیره نه به جشنواره خارجی میره، که همینش خوبه. آدمهاش نه خیلی دورن که نشناسیشون نه خیلی نزدیک که براشون گریه کنی و آدامس بجوی. میگی اعتراض سیاست‌زده است و حرفای شاعرانه به سربازهای جمعه نمیچسبه، میگی فریاد یه فیلم ِ پرازایراد و ساختار ضیافت یکدست نیست، میگی مسعود کیمیایی دیگه حرفی برای گفتن نداره و داره دور خودش چرخ باطل میزنه، میگی تو فیلمهاش پر ِ از اتفاقات اضافه و بی‌مورد، میگم سینمای خالی و سیاست‌نزده باشه واسه هزیون‌های عرفانی ِ فیلم اوّلیا و موج ِ نویی آ، میگم همون بهتر که کیمیایی شعراشو جدا چاپ کنه که با فیلماش قاطی نشه که سرجمع از هیچکدوم چیزی نفهمی، میگم به نظر من خط‌خطی‌ها جزوی از نوشته‌هان، میگم یک دستی و روونی باشه برای فیلمهای خوش ساخت ورژن دی‌وی‌دی ما هیچکودوممون آدمهای یکدست و روونی نیستیم (اینو من نمیگم). آخرش سیگارم رو تو نیم‌خورده قهوه خاموش میکنم، میگم: چه خوبه آدم یه چیزی مثل سینما تودلش داشته باشه... همین.


به سخره گرفتن تماشاگر


این روزها حرف و حدیث در مورد آخرین کار کارگردان فیلم قیصر زیاد است. بعضی از منتقدین حکم را بازگشت کیمیایی به خویشتن ِ خویش شمرده‌اند. با این فکر که با نگرش تازه‌ای از این پیر سینمای ایران روبرو خواهم شد، به تماشای فیلم حکم در *سینما فلسطین* نشستم. اما از همان ابتدا این حس به من دست داد که حکم مرا، تماشاگرش را، به سخره گرفته است. سه نقابدار به خانه مرد متمولی حمله می‌کنند، نه فقط برای دزدی بلکه برای تصفیه حساب. *فروزنده* (با بازی لیلا حاتمی) کینه‌ای را در سینه دارد. او زمانی توسط رئیس‌اش، که همان مرد صاحب‌خانه است، اغوا شده و اکنون برای انتقام به خانه او آمده. این اولین برخورد ما با یکی از شخصیت‌های اصلی فیلم، زنی با روحیه جسور، است. دو بزهکار دیگر (بهرام رادان و پولاد کیمیایی) نیز هم‌دانشگاهی‌های فروزنده بودند و در گوشه‌هایی از فیلم به رابطه پاک دانشجویی آنها اشاره می‌شود.


در این شهر هر روز با فجایای هولناک اجتماعی روبرو می‌شویم که تنمان را به ارزه در می‌آورد، ولی در هیچ یک از صحنه‌های این فیلم نتوانستم خودم را با یکی از کاراکترهای آن فیلم نزدیک ببینم. این به خاطر ضعف شخصیت‌پردازی در فیلم است. برای جذاب شدن فیلم از هر حربه‌ای استفاده شده است: به کار بردن موسیقی سنتی، پاپ ایرانی، موسیقی ایتالیایی، استفاده از ماشین کادیلاک برای نشان دادن صحنه گانگستری، استفاده از مواد مخد در داخل اتومبیل و هرچه بیشتر گانگستری نمودن آن، و ایجاد فضاهای سور رئالیستی آبکی (در دریا غرق شدن {مریلا زارعی}) و عشق او به بهرام رادان، هر یک به منسجم نبودن سناریوی فیلم بیشتر اشاره می‌کرد.


برای جوانان فیلم ساختن، درد جوانان را مطرح کردن، و برای آنها راه حلی پیدا کردن از اهداف اکثر فیلم سازان است. اما جوانهای ما، حتی آنهایی که پایشان به دانشگاه نرسیده است، عمیق‌تر از این شخصیتهای فیلم می‌اندیشند.





مسعود کیمیایی


نه باید دنبال سینما بگردی و نه تمام ویژگیهای آشنای آن. نه باید دنبال قصه بگردی و نه خط و بسط داستانی و چفت و بست. نه باید دنبال منطق تصویری بگردی و نه صحبتهای دراماتیک خاص. فقط باید دنبال کیمیایی بگردی، مسعود کیمیایی. اصلاً خیال کن سینما نمی‌روی فیلم ببینی. خیال کن می‌روی به جایی که *کیمیایی* ببینی. اینجوری مشکل حل است. حالا این که اصلاً این کیمیایی، مسعود کیمیایی، چقدر برایت جذاب باشد، چقدر به قول دوستمان، حامد، خط‌خطی‌هایش را بخواهی پی‌بگیری، چقدر هی تکرارش را هنوز مشتاق باشی، چیزیست جداگانه که عشق فراوان می‌طلبد و همدلی و همراهی و سودای نوستالژیکی که داشته باشی، که اگر نداشته باشی این ملاقات پرزرق و برق و پرهزینه را می‌توانی شانه بالا بیاندازی، اینکه یک قصه را از سر تا ته بی‌اندک تغییری برای بار چندم بشنوی، و حرفهای خال‌درشت از دهن آدمها و همه آن همه حکایت‌ها که فحش و فتراتش را به وفور در نشریات سینمایی و غیرسینمایی از پس هر نمایش تازه می‌توانی بخوانی.


اینکه هیچ‌کس نمی‌تواند بی‌اعتنا از دیدار هزار باره و تکراری و شعارآمیز بگذرد و شانه بالا بیندازد، اما، خود داستان دیگری است. یا باید دوستش داشته باشی یا چیزی، ناسزایی شده از دق دلت بگویی که جانت آرام بگیرد که این می‌شود شماره ویژه‌های داد و بیداد هر باره – که چیزی چنین معوج و پُرایراد ارزش شماره‌ای به نیت فحش داشته باشد حتی.


اینها را می‌گویم که من گرچه بی‌حوصله که هر بار پاکشان به این دیدار تکراری می‌روم تا کیمیایی، مسعود کیمیایی، که دلم دیگر زیاد نه برای قیصر تنگ می‌شود و نه برای همه آدمهای آرمان‌زده‌اش و نه برای موسیقی آشنای او و ماشینها و کلاه شاپو به‌سرهایش و گفتار آدمهایش که زمانی بند دلم را پاره می‌کرد. زیاد دلم تنگ نمی‌شود و دلم هم نمی‌آید که بی‌خیالش بشوم. می‌روم با لب و لوچه آویزان اما کناردستی‌هایم که خیلی جوانترند – و خیلی‌خیلی جوان و کلی فیلم خوب فرنگی دیده‌اند و موسیقی خوب فرنگی شنیده‌اند – بادی هم به گردن دارند از دستشان بر آتش – وقتی که جابه‌جای فیلم با صدای بلند می‌خندند و دست می‌اندازند و شیشکی می‌بندند دیوانه می‌شوم و آخر با تشری دوستانه آرامشان می‌کنم. که این همه که گفتم را مجاز خودم می‌دانم و آن همه نشریات لب به فحش و ناسزا که دست کم می‌دانیم و می‌دانند چه را فحش می‌دهند که می‌دانیم و می‌دانند. نه باید دنبال سینما بگردی، نه تمام ویژیگهای....


به این دوستان جوانم – خیلی‌خیلی جوانم – که معیارهای قیاسشان در هر چیز ناجور می‌زند و مع‌الفارغ است و قواره‌ای را با قامتی قیاس می‌کنند که نه از یک تیر و طایفه‌اند و نه از یک قد و بالا. اینجا که می‌رسم سینه سپر می‌کنم و حاضرم جلوی آنها که جوانند – خیلی‌خیلی جوان – و چند تایی شعار خال درشت تحویلشان بدهم و یکباره ببینم شبیه همانها هستم که آن بالا بود، روی پرده کیمیایی – مسعود کیمیایی.




مسعود کیمیایی در مصاحبه با روز:


با اینها قاطی نشوید، خطرناکند


آرش مهدوی


۱۱ مهر ۱۳۸۴


مسعود کیمیایی با سربازهای جمعه وحکم، آدم های قدیمی‌اش را، در برابر نسل جوانی که رویکرد اداره مملکت دارد وانهاده است. او در مصاحبه با روز، از آدم های جدید، از زندگی در فاصله بازجویی‌ها و از گوگوش گفته است.




گفت و گو با مسعود کیمیایی را ازعشق که به دو فیلم اخیرش رنگ دیگری زده، آغاز می کنیم. او معتقد است از زمان سلطان شروع شده ولی بیشتر ربطش می دهد به جوان هایی که به فیلم هایش سرریز کرده اند: این عشق سیاه است. عشق جوان هایی که یک جوری شکست خورده اند. مثل دانشجویان. این نهضت های دانشجویی که شکست می خورند، عواقب خودشان را دارند. این بچه ها، باهوشند، وقتی شکست می خورند و ناامید می شوند، به خلاف کاران عادی جامعه نمی پیوندند.




و این جوانان شکست خورده، روح فیلم شما را دراختیار می گیرند. با عشق هایشان که به قول شما سیاه است و با کینه هایشان. و آدم های قبلی را از فیلم شما بیرون می کنند


بله. وقتی می گویید، می فهمم که درست است.


چی شد که این اتفاق افتاد؟


من یک زمانی فکر می کردم هرچیزی از یک فاعل فردی شروع می شود. یعنی فاعل فردی، تبدیل به فاعل فوق فردی می شود؛ و فاعل فوق فردی به فاعل اجتماعی می رسد. بعد دیدم این عقیده نمی تواند بدون پیوند به موضوع دیگری که حالا می گویم، خودش را جمع و جور کند. موضوع این است که در جامعه هم دیگر، فاعل طبقات، فقط یک طبقه نیست. تمام طبقات، فاعل های اجتماعی هستند. البته این فکر از قیصر با من بود، خیلی هم هم می گفتند این حرکت، فردی است، جنبش فردی و ...


البته آن موقع، حرکت ها هم فردی بود


همیشه همین طور است. یعنی هیچ وقت جمعیت با خودش قرار نمی گذارد که فردا برود فلان جا. حرکت ها همیشه در یک بافت فردی انجام می شود. تئوری هم از فرد می آید تا اجرا که به جمع می رسد. حالا در ایران هم فاعل فردی، در جامعه گسترش پیدا کرده، و اصلش هم افتاده بر دوش جوانان. یعنی این جوری نیست که من به جوان ها رویکرد داشته باشم، نه، جوان ها فاعل اجتماعی شده اند و قصد اداره مملکت را دارند. و اینها با واژگان خودشان و نگاه خودشان، وارد شده اند. آنها دیگر، مجموعه واژگانی دهه های سی، چهل و پنجاه را کنار گذاشته اند و دارند واژگان خودشان را می سازند. دارند به نسل های قبلی، زبان پیشنهاد می کنند...


و این زبان را به فیلم شما هم پیشنهاد کردند. منظورتان این است؟


بله. به نظر می رسد این جوری اتفاق افتاده.


و همراه خود مسائل خودشان را آوردند، از جمله عشق؟ حالا از همان نوع سیاه که می گویید؟


بله. البته در فیلم های آن دوران من هم، جوانان آن دوره حضور داشتند، منتها حالا دیگر تقابل با سن های دیگر در فیلم هایم تغییر کرده. یعنی دیگر این طور نیست که حتما باید خان دایی هم باشد....


بدون فرمون هم زندگی پیش می رود


بله. در سربازهای جمعه، آنها بدون گروهبان هم پیش می رفتند...


در واقع گروهبان، دنبال آنها آمد


بله


و به همین ترتیب، دیالوگ های شما رنگ دیگری گرفته....


بله، دیگر آن آدم هایی که جور خاصی حرف می زدند، وجود ندارند. ادبیات عوض شده، و برای دسترسی به این ادبیات باید بین جوان ها گشت. هر روز هم اصطلاحات تازه تری درست می کنند. همه چیز را کوتاه می کنند. به جای اینکه بگویند قاطی کرده است، می گویند:قاط زده. همین جوری مرتب کوتاه می شود...


زبان، اس.ام. اسی شده..


بله.


در حکم سراغ بازیگران قدیمی مثل عزت الله انتظامی هم رفته اید.


این فیلم به دلیل نقطه ای که برای رسیدن انتخاب کرده بود، الزاما با این سنین هم کار داشت. به هر حال به تدریج یک بخش سرمایه دار، از دولت و قدرت جدا شده، و فرهنگ خودش را هم ساخته است. کراواتش را می زند، نمازش را هم می خواند، و به هر جهت در خلوت، کار خودش را هم می کند. در ظاهر هم، باید، یک جور دیگر عمل کند... خب نقش اینها را شکیبایی و عزت الله انتظامی باید بازی کنند. اینها ممکن است پشت داشته باشند، ولی رضا معروفی [عزت الله انتظامی]خودش می گوید ما یک جایی دنیای مان بااینها قاطی شد. اما هنوز انقدر حرفش، در رو دارد که به جوان ها بگوید با اینها قاطی نشوید، اینها خطرناک هستند.


در این دو فیلم شعر هم زیاد خوانده می شود


به دلیل شاملو است. به هرجهت وقتی کوه شعر درمیان هست، و پسرش هم در فیلم هست، نمی شود بدون شعر زندگی کرد.


انتظامی در یک جایی از فیلم حکم می گوید: از سینما خیلی چیزها یاد گرفتم..


بله


واقعا خود شما از سینما خیلی چیز یادگرفتید؟


به هرجهت هر آنچه یاد گرفتم از سینما یاد گرفتم. یعنی چیزهایی را که از سینما یادگرفتم، همان چیزهایی که به سینما پس می دهم، آنها را از سینما گرفتم.ولی خرج خانه ام، و بچه ام را، و اینکه در سئوال و جواب ها چه بگویم، و در دادگاه ها چه کنم... اینها را از سینما یاد نگرفتم.


مگر شما سئوال و جواب می شوید؟ دادگاه می روید؟


برای همین فیلم سربازهای جمعه چندین جلسه به دادگاه های مختلف رفتم.


به چه اتهامی؟*


خود فیلم. فیلم و گذشته.


پرونده تان بسته شد؟ حکم دادند؟


نه، هنوز حکم ندادند.


مثل اینکه همه یک پرونده باز دارند


بله دیگر.


فیلم تان کوتاه شده؟


همه فیلم های من کوتاه شده. از تیغ و ابریشم که چهل دقیقه آن را درآوردند، تا سلطان که سی دقیقه کوتاه شد. بله. بیست دقیقه. هجده دقیقه.


وقتی فیلمی هجده دقیقه کوتاه می شود، جایش را با چه پر می کنید؟ با شعر؟


از یک جاهای دیگری در می آورم، می گذارم در فیلم. باید جاسازی کنی.


انتظامی در یک جا از فیلم می گوید وقتی زندگی را شروع می کنی، پایت را از روی گاز برندار


بله


شما در این سال ها پایتان را از روی گاز برداشته اید؟


فکر می کنم نه. یعنی فرصت نگاه کردن به عقب و اینکه دنبال تابلو بگردم را نداشته ام. فرصت پیدا نمی کنم خروجی ها را نگاه کنم که ببینم درست آمدم یا نه.


دلتان می خواست فرصت داشتید؟


به هر جهت که ندارم.


از گوگوش چه خبر؟ رابطه شما الان چطوریست؟


والله رابطه ایست که فاصله آن را تعیین کرده. خودم هم نمی دانم این رابطه الان چگونه است. چیزی که می دانم این است که برای خانم گوگوش خیلی احترام قائلم. خیلی دوستش دارم. خیلی یادش می کنم. ولی این اتفاق افتاده دیگر. او دور است، من دورم. نمی دانم بعد هم چه اتفاقی می افتد. فقط تا آنجایی که به من خبر می رسد، می دانم چه می خواند. تا آنجایی که به من خبر می رسد. متاسفانه در خبرها هم خیلی دروغ هست. همین ها که خبر می آورند و خبر می برند. دروغ زیاد می گویند. به هرجهت من یکی از دوره های خوب زندگیم، زندگی با گوگوش بوده است. او آدم بسیار خوبیست.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد